۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

امشب

90

امشب پس از نزدیک حدود دو ماه، خودش اس داد: سلام خوبی کجایی؟

پاسخ دادم: سلام خوبم خونه چرا؟

خلاصه رفتم دیدمش.

مغازه رو جابجا کرده بودن.

پرسیدم: چرا هر قدر اس دادم جواب ندادی؟

گفت: سرم شلوغ بود مشغول جابجایی مغازه بودیم این ده پانزده روزه.

گفتم: نمیشد یه اسی میدادی؟ نگران شدم نکنه اتفاقی افتاده باشه.

...

حدس میزنم چرا غیبش زده بود.

فکر کنم (البته این نظر منه و نشد که بفهمم) به خاطر اون جریانی بود که تو تابستون اتفاق افتاد.

2330

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۳:۳۰

89

دیشب بهش اس دادم: هنوز نمیخوای حرف بزنی؟

جوابی نداد.

نوشتم: نمیدونم چرا اینطوری شدی؟ اینکه هی اس بدم و جواب ندی، بی احترامی به من هست و من بیشتر از این خودم رو سبک نمیکنم. به سلامت.

شماره ی اون رو هم از تو گوشی پاک کردم.

پیشتر نوشتم: یک کلام بگو دوست داری مثل قبل با هم باشیم یا نه؟ یک کلمه بگو اگه دوست نداری تا دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم.

جواب نداد.

من هم در کمال احترام اون رو از زندگیم بیرون انداختم.

هررررررررررری.

رابطه باید دوطرفه باشه. در هر رابطه ای وقتی ارزش یکی زیر سوال بره، باید هرچه زودتر اون رابطه رو خاتمه بدی.

نزدیک دو ماه بهش فرصت دادم. هی اس دادم جواب نداد.

دیگه بره به درک.

indecision

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۳

88

* بیشتر از پنج سال با هم بودیم.

الآن مدتی هست که دیگه اصلاً به اس ام اس هایی که بهش میدم پاسخ نمیده.

قبلاً خودش اس میداد و میگفت بیا همدیگه رو ببینیم.

الآن دیگه هیچ پاسخی نمیده!

نمیدونم چش شده. هرچی هم میپرسم چی شده هیچی نمیگه!

چند باره با خودم عهد میبندم بهش اس ندم ولی دلم طاقت نمیاره و باز...

بهش عادت کردم.

نمیتونم از دستش بدم.

نزدیک دو ماه میشه که قهر کرده بدون هیچ دلیلی.

* وقتی مادر میگه "داداشت" انگار فحش عالم و آدم رو بارم میکنن.

2313

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۳

87

باز هم حقیقتی دیگه که باید با اون روبرو شد:

مردها چون در جامعه ی ما آزادی بیشتری نسبت به زن ها دارن، پس در مورد مسائل جـ ـنـ ـسـ ـی هم دستشون بازتر هست.

شاید برای یک مرد پیدا کردن یک شریک جـنـسـی خیلی ساده باشه حتی اگر اون شریک جـنـسـی کسی باشه از نوع خودش (کاری به حلال و حرام بودنش ندارم چون من اصلاً بحث اون رو نمیکنم).

دیگه پیدا کردن جـنـس مخالف جای خودش رو داره که ساده هست انجام اون.

ولی برای یک زن چی؟

اوضاع خوب نیست.

فکرش رو بکنید که اون هم انسان هست و هر انسانی دارای امیال فراوانی هست که باید به اونها پاسخ درست داده بشه که اگر اینطور نباشه میتونه سرمنشا مشکلات فراوانی باشه. مشکلاتی که زود خودشون رو نشون میدن و یا مشکلاتی که با گذر زمان پدیدار خواهند شد.

زنی رو در نظر بگیرید که در خانواده از سوی پدر، مادر و برادر شدیداً کنترل میشه. حتی نمیتونه تنهایی بره بیرون. مثل هر انسان دیگه ای، روزها و ساعت هایی برای اون پیش میاد که از نظر جـنـسـی به کسی نیاز پیدا میکنه. این بدبخت باید چکار کنه؟

اون زن هایی هم که حق تنها بیرون رفتن از خونه رو دارن بازم مشکل دارن چه برسه به دسته ی قبلی.

گاهی به این مسائل فکر میکنم. گاهی ناراحت میشم و گاهی هم عصبانی.

هستن زن هایی که برای رفع نیازشون به یک نفر اعتماد میکنن و بعد اون شخص نهایت نامردی رو در حقشون انجام میده و دیگه بقیشو خودتون میدونید.

البته برای یک مرد، داشتن روابط متعدد و با چندین نفر، نه اینکه عیب نیست بلکه افتخار هم محسوب میشه. چیزی که خودم در بحث های دوستانه هم شاهد اون بودم. در بیشتر این بحث ها، به جنس مخالف (در این رابطه ها) به دیده ی بد نگاه میشه و با الفاظی اونها رو خطاب میدن که جای گفتن اونها نیست.

خوب هر مردی هم که با هر کس و ناکسی بود که باید همون القاب و الفاظ رو بهش داد.

خلاصه اینکه: دست زن ها در اینطور موارد خیلی بسته هست که جای تاسف داره.

indecision

2238

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۲۲:۳۸

86

* خودم میگم:

سر خر کمتر

زندگی بهتر.

* هورمونهام زدن بالا.

باور کنید مدتی هست روی خودم دقیق شدم.

این تنها زن نیست که وقتی به قول خودشون "هورمونهاشون میزنه بالا" این طور و اون طور میشن.

مرد هم انسان هست و انسان ها در بسیاری چیزها مشترک. حالا یکی بیشتر یکی کمتر.

پرخاشگر شدم و گوشه گیر.

2241

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۳ ، ۲۲:۴۱

85

* بالاخره اینترنت خودم امروز وصل شد. سرعتی خیلی بهتر شده. آخه دلیل من برای جابجایی این بود که خط قبلی نویز داشت.

* چند روزه بارندگی داریم. هوا بسیار سرد شده. در بلندی ها هم برف باریده.

* چقد دوس دارم گوشی مدل بالا داشته باشم. البته نه اینکه تابحال نداشته باشم. زمانی که هنوز دلار گرون نشده بود و هنوز تحریم نشده بودیم من یه نوکیا 701 خریدم چهارصد و شصت هزار تومان.

البته سیستم عاملش اندروید نبود و Belle بود.

دوست دارم Xperia Z2 میداشتم.

حدود یک میلیون و سیصد هست.

گوشی هست از هر نظر عالی.

دوست میداریمش.

2349

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۰

84

* دیشب خاله ی مادر فوت شد. چون شهرستان بود و مادر عصر برگشته بود و فاصله ی یک ساعت و نیمی با شهر داره، مادر صبح امروز رفت.

داداش که هرگز نمیره، من هم وقتی که مادر نیست باید خونه باشم و برای خونه خرید کنم.

فردا عصر هم مسجد ایشان هست. باز داداش که نمیره. گفتم با خواهر و شوهر ایشان که ماشین دارن راهی میشم که خواهر زنگ زد و گفت نمیریم!

و به این صورت بود که باز هم مجلسی دیگه (عزا یا عروسی) به هم خورد.

شاید هم نظر خواهر عوض بشه و بریم. فعلاً معلوم نیست.

* امروز رفتم خرید. پس از مدت ها، خرید کردن به تنهایی شیرین بود.

برعکس بعضیا، من این کار رو دوست دارم.

* در حال جابجایی اینترنت، از روی یک خط به روی خط دیگه هستم. از روی خط قبلی قطع شده ولی هنوز روی خط جدید راه اندازی نشده. اگه نبودم به علت نداشتن اینترنت هست.

الآن هم دارم از Wi-Fi طبقه بالا استفاده میکنم.

1943

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۵

83

* ظهر مادر رفت تا با دخترخاله ی خودش بره شهرستان. چون خاله ی مادری دیگه داره روزهای آخر عمرش رو سپری میکنه.

نشد که برم. چون این داداش عزیز ما که پاشو از خونه نمیگذاره بیرون که برای نهار و شام و... خرید کنه و من مجبورم این کار رو بکنم.

(یه مدت که مادر بیمارستان بود برای عمل قلب، خواهر بهش گفته بود بره نون بخره. ایشون هم رفته بود میدون آزادی و از این نون هایی که دست فروش ها میفروشن و هزار و یک دست میچرخه خریده بود! نه از این نون هایی که بسته بندی هست. از اینها که تو دست دست فروش ها میچرخه و کثیف هست و بس که مونده قابل خوردن نیست).

مادر که نیست انگار خونه رو سکوتی عمیق گرفته.

هرچند من زیاد با اون حرف نمیزنم ولی بازم مادره دیگه.

* طرف فرانسوی بوده. زده زیر دلش. بلند شده اومده سوریه. مسلمون شده و رفته تو داعـ ـش! سر چندین نفر رو هم بریده.

بگو آدم احمق خرفت. تو که میخواستی بری تو اون جنایت کارها، دست کم اون تابعیت فرانسوی خودت رو میدادی به من تا میرفتم اونجا و تا آخر عمر هم زندگی میکردم و هم عشق و حال.

من هرچی فکر کردم نتونستم درک کنم فلسفه ی اینها رو. آخه آدم روز تا شب میزنه تو ک....ن خودش، سختی میکشه برای اینکه به آرامش و آسایش برسه. خیلی ها هستن که حاضرن زار و زندگی خودشون رو بدن یکی تا پـنـاهـنـدگـی و تابعیت یک کشور اروپایی رو برای خونواده ی اونها بگیره تازه اونم با هزار و یک بدبختی.

بعد اینها از فرانسه بلند شدن رفتن سوریه تو اون همه بدبختی و جنگ و خونریزی. اونم نه برای دفاع از خودت یا کشورت. بلکه برای آدم کشتن و سر بریدن و...

اونم فرانسه با اون عظمت و زیبایی و امکانات. کشوری که همین چند سال پیش به اندازه ی جمعیت ایران توریست داشته بود. چیزی حدود هفتاد میلیون توریست!

یکی برای من توضیح بده، تشریح کنه که چرا اینها میرن تو همچین گروه هایی؟

من که هر قدر فکر کردم مخم به جایی راه نداد.

اینها انسان نیستن. حیوان هم نیستن بلکه به مرتبه ی پایین تر از حیوانات سقوط کردن.

2228

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۲:۲۸

82

یه کار نو و ابداعی از خودم.

از این به بعددیگه نمینویسم بلکه میگم و با صدای خودم توی وبلاگ منتشر میکنم. یعنی ضبط شده و منتشر میشه.

 

گوش کنید

wink

پیشاپیش از شنیدن صدای نخراشیده ی بنده عذر میطلبم. دیگه باید عادت کنید.

laugh

2319

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۱۹

81

راستی اگر امام حسین تو این دوره زمونه قیام میکرد و میرفت برای جنگ چی میشد؟

آیا همون 75 نفری که اون زمان کنارش باقی موندن، الآن هم همین تعداد پیشش میموندن؟ کمتر میشدن یا بیشتر؟

مردم چه بهونه ای برای رد گم کنی داشتن؟ امام حسین از کارش پشیمون نمیشد و به خودش نمیگفت: بابا بی خیالش؟

راستی به قول وبلاگ دوستی: شاید خیلی از ماها از اون شمر و عمر و ابن زیاد، بدتر باشیم!

کمی به خودمون فکر کنیم. تا کجا پیش رفتیم؟

چقدر برای رسیدن به خواسته هامون دیگران رو لگد کردیم و از اونها پلی ساختیم برای رسیدن به هدفمون؟

چقدر دروغ گفتیم؟

چقدر ناحق رو حق جلوه دادیم و برعکس؟

چقدر غیبت کردیم؟

چقدر تهمت زدیم و چقدر توهین کردیم؟

چقدر واسه دیگران حرف درآوردیم و چقدر به جنسیت و ظاهر و لباس و پوشش دیگران بد گفتیم؟

چقدر دیگران رو مسخره کردیم؟

چقدر از زیر کار در رفتیم؟

چقدر به طبیعت آسیب رسونیدم و چقدر قوانین طبیعت رو زیر پا گذاشتیم؟

چقدر به اسم خدا فساد کردیم و چقدر خودمون رو به دروغ خدایی جلوه دادیم؟

چقدر تو سینه زدیم و حسین حسین گفتیم در حالی که دلمون هرگز با حسین نبود؟

چقدر نماز خوندیم در حالیکه تو نماز به تنها چیزی که فکر نکردیم خدا بود؟

چقدر روزه گرفتیم برای ریا ولی دزدکی چیز خوردیم و یا وقت افطار و پیش از سحر تا آستانه ی استفراغ کردن و بالا آوردن، شکم رو سیر کردیم؟

چقدر روزه گرفتیم در حالی که نه چشممون روزه بود نه گوشمون و نه زبانمون؟

چقدر؟

چقدر؟

چقدر؟

به راستی: آیا ما پاک تر هستیم و یا اون شمر و عمر و ابن زیاد؟

قیمت کدام یکی از ما بیشتره؟

با این حال ما بیشتر بهشتی هستیم یا کسی که نه نماز میخونه، نه روزه میگیره، نه تو سینه میزنه برای حسین ولی آزارش به مورچه هم نرسیده و هیچ حقی رو پایمال نکرده؟

کدام یک؟

کمی فکر کنیم.

حامد
۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید رضایی

* باد سرد آرام بر صحرا گذشت

* باد سرد آرام بر صحرا گذشت

سبزه زاران رفته رفته زرد گشت

تک درخت نارون شد رنگ رنگ

زرد شد آن چتر شاداب قشنگ...

یادش به خیر. مال چهارم دبستان بود اگه اشتباه نکنم.

امروز هم باد سرد بود و باعث شد سردم بشه.

 

 

* بعضی ها جنسشون خرابه و بعضی ها هم جنسشون کثیف.

جنس خراب رو شاید بشه درست کرد و یا دور انداخت تا از شرش خلاص شد ولی جنس کثیف رو نه.

جنس کثیف رو حتی اگر بخوای دور بندازی دست کم دست و یا بدنت رو کثیف میکنه.

و وای به حال کسی یا چیزی که هم جنسش خراب باشه و هم کثیف.

13930616 یکشنبه 2241


۱۵
شهریور
۹۳

14

* از برگ تربچه بدم میاد. تابحال و تو این سی و سه سالی که از عمرم گذشته حتی یک مولکول از برگ تربچه نخوردم چه برسه به یه کم.

چیه همش تیغه. زبره.

از نون خیس خورده هم بدم میاد یعنی حالم بهم میخوره. هم از دیدنش هم از اینکه به بدنم یا دستم بچسبه.

اه اه اه.

* یک حالی ازت بگیرم اون سرش ناپیدا. من روی اون کلمه ای که نوشتی خیلی حساس هستم.

به وقت خودش.

angry

13930615 شنبه 2230
 


۱۴
شهریور
۹۳

13

* آخرش هوا خنک شد. البته این خنک شدن میبایست زودتر اتفاق می افتاد. بازم خدا رو سپاس که دیگه گرما ادامه پیدا نکرد.

امیدوارم امسال پاییز و زمستان و سپس بهار پر از بارندگی داشته باشیم.

* دوست دارم خاطره های خوب زندگی رو دوباره یادآوری کنم.

روزها و شب هایی که توی ذهنم ثبت شدن. هر وقت اونها رو به یاد آوردم روی کاغذی یادداشت میکنم و اینجا در مورد اون مینویسم.

آدم با خاطره هاش زنده هست.

* برخی ها هم فقط وقتی بهت نیاز دارن، میبیننت و یادت میفتن. در غیر اینصورت، حتی اگر مثلاً تو خیابون دقیقاً از رویروی اونها رد بشی هرگز تو رو نمیبینن!

13930614 آدینه

2310


۱۳
شهریور
۹۳

12

دوران سربازی وقتی میخواستیم بریم مرخصی باید شب قبلش (عصر یا غروب یا ابتدای شب) خودمون رو گردان میرسوندیم. آخه شب فرمانده گردان دفترچه ها رو یکی یکی میخوند و پای اونها رو امضا میکرد و یا امضا نمیزد.

یه روز که مرخصی داشتم، پیش از شب خودم رو به گردان رسوندم. بعد از امضا شدن دفترچه میبایست شب رو تو یکی از سنگرها میخوابیدم تا صبح زود با اتوبوس گردان میرفتیم کرمانشاه (اتوبوس رایگان بود).

با چند تا از سرباز ها راه افتادیم و یه سنگر پیدا کردیم که خالی بود. سنگر چیزی در حدود کمتر از ده متر فضا داشت و تعداد ده نفر و یا بیشتر چپیدیم توش!

به هر زوری بود خوابیدیم.

نمیدونم چه ساعتی از شب بود که احساس کردم یه چیز سنگین افتاده روی شکمم طوری که نفس کشیدن برام سخت شده بود.

اول فکر کردم زلزله اومده و سنگر ریخته پایین. بعد از چند لحظه فکر کردن و سنجیدن اوضاع، آروم به چیزی که روی شکمم افتاده بود دست کشیدم.

گرم بود و نرم! دستم رو در زوایای اون چرخوندم تا اینکه دیدم دستم به صورتش رسید.

فکرش رو بکنید یک نفر با همه ی وزنش روی شکم من خوابیده باشه. یعنی چیزی شکل این +

هرقدر تکونش دادم از خواب بیدار نشد. توی سنگر هم تاریکی مطلق به معنای واقعی کلمه (آخه اونجا برق نداشت).

به هر زوری بود اون رو فشار دادم اون طرف و انداختمش روی یکی دیگه wink.

نفسی به راحتی کشیدم و خوابیدم. البته تا صبح یا سر روی شکمم بود یا پا تو دهنم یا دست تو صورتم.

اون موقع دوران سختی برای من بود ولی الآن که فکر میکنم میبینم که یکی از بهترین دوران زندگیم بوده.

یادش به خیر.

13930613 پنج شنبه 2247


۱۲
شهریور
۹۳

11

* عصر رفتم خون دادم. اول به دست چپم سرم وصل کرد و سپس از دست راستم خون گرفت حدود دویست و پنجاه سی سی.

چون سرم وصل کرده بود حالم بد نشد. آخه بدنم ضعیف هست.

هزینه ی اون هم پانزده هزار تومان شد.

امیدوارم با این خون دادن حالم بهتر بشه.

* از بعدازظهر تا حالا پای این خط اینترنت لعنتی هستم (آسیاتک جدیدی که گرفتم). پیغام خطای 900 میده. به شرکت زنگ زدم ولی میگن که این پیغام خطا پیش من (کامپیوتر من) هست و خط اینترنت من هیچ مشکلی نداره.

مودم رو بردم خونه ی خواهر تست زدم سالم بود. حالا پیشنهاد دادن با یه کامپیوتر دیگه تست بزنم. به دوستم زنگ زدم تا ببینم فردا لپ تاب خواهرش رو میاره تست کنم.

از بعدازظهر تا حالا اینقدر این خط اینترنت منو اذیت کرده.

13930612 چهارشنبه 2345


۱۱
شهریور
۹۳

10

امشب کار پایین کشی فرش رو انجام دادیم. الآن شاید حدود دو ساعت بیشتر هست که دارم تارهایی رو که داخل هم فرو رفتن رو درست میکنم.

دیگه چشمم همراهی نمیکنه. خیلی این درست کردن تو هم رفتگی تارها کار سختی هست.

13930611 سه شنبه 2351


۱۰
شهریور
۹۳

9

* سه کیلو وزن کم کردم. اون هم به لطف پیاده روی های چند ساعته هر روزه.

نه اینکه چاق باشم. مثل چوب هستم. این وزن کم کردن باید جبران بشه.

بیشتر از این لاغر شدن خیلی بد هست.

* مادر، داداش رو با عناوینی مثل (داداشم و فرزندم) صدا میکنه ولی منو چی؟

یا گوشه و کنایه هست یا...

انگار من پسر اون نیستم. البته خودش با زبون خودش این رو گفته که من یک پسر دارم و اونم داداش منه.

من در حکم بز هستم. شاید هم گاو.

هرگز ارزشی برای من قائل نبودن. هرگز.

 

 

* شهریور به نیمه نزدیک شد ولی خبری از خنکی هوا نشد. امروز گرم بود. خیلی گرم. انگار باید در طی سال های آینده قید زمستون و سرما رو هم بزنیم. 

شاید روزی برسه که رنگ و شکل برف از یادمون بره.

دور نیست اون روز.

13930610 دوشنبه 2250


۱۰
شهریور
۹۳

8

امشب خونه ی یکی از دوستان مهمون بودم. زنگ زد و اومد دنبالم. یکی دیگه از دوستان و خانمش به همراه دخترشون هم بودن.

من، کاظم و خانم مرادی و بچه ی کوچیکشون یاسمین (اینها صاحب خونه بودن) و آقای رشیدی و خانمش و آنیتا (دختر کوچیکشون).

شب خوبی بود. یادآوری خاطرات زمانی که با هم یک جا کار میکردیم.

یادش به خیر.

دوران شیرینی بود که خیلی زود گذشت.

13930609 یکشنبه


۰۸
شهریور
۹۳

7

* از خونه که میزنم بیرون انگار همه ی عالم رو به من میدن. ولی وقتی برمیگردم خونه حس بدی پیدا میکنم. این حس از نزدیکی خونه بهم دست میده و به محض رسیدن به خونه به نهایت خودش میرسه. انگار وارد زندان میشم. زندانی که باید دوران حبس خودش رو طی کنه.

* دوست دارم تنها زندگی کنم. مستقل باشم. آقای خودم باشم.

کسی آقا بالاسرم نباشه.

از دست دود سیگار کسی فرار نکنم.

ترسی از خندیدن نداشته باشم.

آهنگ مورد علاقه ام رو بذارم و کلی باهاش برقصم.

غذای مورد علاقه ی خودم رو با دست های خودم درست کنم. سفره رو بچینم و از خوردن اون لذت ببرم.

شب هر ساعتی که دوست دارم بخوابم. هر زمان دوست داشتم تلویزیون ببینم و هر وقت خسته شدم برم پای کامپیوتر و با اون سرگرم بشم و یا دقایقی و یا حتی ساعت ها بدون حتی پلک زدن، فقط چشم ها رو بسته و فقط خودم رو بازسازی کنم.

لباسی که دوست دارم رو بپوشم یا حتی لخت و بدون شورت تو خونه بگردم.

برم حموم. در اون رو نبندم و از اونجا شبکه ی مورد علاقه ام رو ببینم در حالی که زیر دوش هستم.

پنجره رو باز بگذارم و اجازه بدم نسیم توی خونه بچرخه. همه جا رو سرک بکشه. پرده ها رو تکون بده. ورق های روی میز رو همه جا پخش کنه تا من بعد دنبال یه ورقه هی بگردم و پیداش نکنم و بعد که پیداش کردم کلی بخندم که همین جلو چشمم بوده و من ندیدم.

صبح زود از خواب بیدار بشم. توی رختخواب بدن رو هی کش و قوس بدم. لبه ی تخت پاها رو آویزون کنم.پنجره رو نگاه کنم و نور آفتاب رو که داره سرک میکشه.

بلند شم. برم جلوی پنجره.چشم ها رو بمالم. توی سینه رو بخارونم. بازوها رو فشار بدم.لبخند بزنم به رفتگری که صبح زود داره کوچه و خیابون رو جارو میزنه.

تو آینه موهای سرم رو برانداز کنم که روی بالشت فر خوردن. آب بهشون بزنم و فشار بدم تا صاف بشن.

صبحونه رو بار بذارم. یه چایی داغ یا نسکافه. با چند تا بیسکویت و یا این کلوچه های شمال که وقتی میخوری دهن آدم به هم میچسبه ولی مزه میده.

با دقتی که دارم لیوان و قوری رو بشورم و بگذارم تا آب اونها گرفته بشه.

آهنگ بی کلام Play کنم و روزی نو رو استارت بزنم با همه ی زیبایی هایی که داره.

اون وقت دیگه خونه واسم زندون نیست. دیگه هر روز و هر شب از فرط عصبانیت دندون ها رو طوری به هم فشار نمیدم که بخوان خرد بشن.

دیگه مثل سال پیش حالم بد نمیشه که دست و پام خشک بشه و دهنم کج بشه و بخوام سکته بزنم.

دیگه شب ها تا نزدیکی های صبح بیدار نیستم و هی فکر پشت سر فکر به سراغم نمیاد.

دیگه از کسی متنفر نیستم و با همه حرف میزنم و با کسی قهر و یا خودم قهر نمیکنم.

دیگه از ته دل آه نمیکشم و آرزوی مرگ برای خودم نمیکنم.

دیگه تنها همدم من این کامپیوتر نمیشه و با خودم راحت تر خواهم بود.

ولی نه سرمایه ی اون رو دارم و نه شرایط اون رو.

۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید رضایی