* باد سرد آرام بر صحرا گذشت

سبزه زاران رفته رفته زرد گشت

تک درخت نارون شد رنگ رنگ

زرد شد آن چتر شاداب قشنگ...

یادش به خیر. مال چهارم دبستان بود اگه اشتباه نکنم.

امروز هم باد سرد بود و باعث شد سردم بشه.

 

 

* بعضی ها جنسشون خرابه و بعضی ها هم جنسشون کثیف.

جنس خراب رو شاید بشه درست کرد و یا دور انداخت تا از شرش خلاص شد ولی جنس کثیف رو نه.

جنس کثیف رو حتی اگر بخوای دور بندازی دست کم دست و یا بدنت رو کثیف میکنه.

و وای به حال کسی یا چیزی که هم جنسش خراب باشه و هم کثیف.

13930616 یکشنبه 2241


۱۵
شهریور
۹۳

14

* از برگ تربچه بدم میاد. تابحال و تو این سی و سه سالی که از عمرم گذشته حتی یک مولکول از برگ تربچه نخوردم چه برسه به یه کم.

چیه همش تیغه. زبره.

از نون خیس خورده هم بدم میاد یعنی حالم بهم میخوره. هم از دیدنش هم از اینکه به بدنم یا دستم بچسبه.

اه اه اه.

* یک حالی ازت بگیرم اون سرش ناپیدا. من روی اون کلمه ای که نوشتی خیلی حساس هستم.

به وقت خودش.

angry

13930615 شنبه 2230
 


۱۴
شهریور
۹۳

13

* آخرش هوا خنک شد. البته این خنک شدن میبایست زودتر اتفاق می افتاد. بازم خدا رو سپاس که دیگه گرما ادامه پیدا نکرد.

امیدوارم امسال پاییز و زمستان و سپس بهار پر از بارندگی داشته باشیم.

* دوست دارم خاطره های خوب زندگی رو دوباره یادآوری کنم.

روزها و شب هایی که توی ذهنم ثبت شدن. هر وقت اونها رو به یاد آوردم روی کاغذی یادداشت میکنم و اینجا در مورد اون مینویسم.

آدم با خاطره هاش زنده هست.

* برخی ها هم فقط وقتی بهت نیاز دارن، میبیننت و یادت میفتن. در غیر اینصورت، حتی اگر مثلاً تو خیابون دقیقاً از رویروی اونها رد بشی هرگز تو رو نمیبینن!

13930614 آدینه

2310


۱۳
شهریور
۹۳

12

دوران سربازی وقتی میخواستیم بریم مرخصی باید شب قبلش (عصر یا غروب یا ابتدای شب) خودمون رو گردان میرسوندیم. آخه شب فرمانده گردان دفترچه ها رو یکی یکی میخوند و پای اونها رو امضا میکرد و یا امضا نمیزد.

یه روز که مرخصی داشتم، پیش از شب خودم رو به گردان رسوندم. بعد از امضا شدن دفترچه میبایست شب رو تو یکی از سنگرها میخوابیدم تا صبح زود با اتوبوس گردان میرفتیم کرمانشاه (اتوبوس رایگان بود).

با چند تا از سرباز ها راه افتادیم و یه سنگر پیدا کردیم که خالی بود. سنگر چیزی در حدود کمتر از ده متر فضا داشت و تعداد ده نفر و یا بیشتر چپیدیم توش!

به هر زوری بود خوابیدیم.

نمیدونم چه ساعتی از شب بود که احساس کردم یه چیز سنگین افتاده روی شکمم طوری که نفس کشیدن برام سخت شده بود.

اول فکر کردم زلزله اومده و سنگر ریخته پایین. بعد از چند لحظه فکر کردن و سنجیدن اوضاع، آروم به چیزی که روی شکمم افتاده بود دست کشیدم.

گرم بود و نرم! دستم رو در زوایای اون چرخوندم تا اینکه دیدم دستم به صورتش رسید.

فکرش رو بکنید یک نفر با همه ی وزنش روی شکم من خوابیده باشه. یعنی چیزی شکل این +

هرقدر تکونش دادم از خواب بیدار نشد. توی سنگر هم تاریکی مطلق به معنای واقعی کلمه (آخه اونجا برق نداشت).

به هر زوری بود اون رو فشار دادم اون طرف و انداختمش روی یکی دیگه wink.

نفسی به راحتی کشیدم و خوابیدم. البته تا صبح یا سر روی شکمم بود یا پا تو دهنم یا دست تو صورتم.

اون موقع دوران سختی برای من بود ولی الآن که فکر میکنم میبینم که یکی از بهترین دوران زندگیم بوده.

یادش به خیر.

13930613 پنج شنبه 2247


۱۲
شهریور
۹۳

11

* عصر رفتم خون دادم. اول به دست چپم سرم وصل کرد و سپس از دست راستم خون گرفت حدود دویست و پنجاه سی سی.

چون سرم وصل کرده بود حالم بد نشد. آخه بدنم ضعیف هست.

هزینه ی اون هم پانزده هزار تومان شد.

امیدوارم با این خون دادن حالم بهتر بشه.

* از بعدازظهر تا حالا پای این خط اینترنت لعنتی هستم (آسیاتک جدیدی که گرفتم). پیغام خطای 900 میده. به شرکت زنگ زدم ولی میگن که این پیغام خطا پیش من (کامپیوتر من) هست و خط اینترنت من هیچ مشکلی نداره.

مودم رو بردم خونه ی خواهر تست زدم سالم بود. حالا پیشنهاد دادن با یه کامپیوتر دیگه تست بزنم. به دوستم زنگ زدم تا ببینم فردا لپ تاب خواهرش رو میاره تست کنم.

از بعدازظهر تا حالا اینقدر این خط اینترنت منو اذیت کرده.

13930612 چهارشنبه 2345


۱۱
شهریور
۹۳

10

امشب کار پایین کشی فرش رو انجام دادیم. الآن شاید حدود دو ساعت بیشتر هست که دارم تارهایی رو که داخل هم فرو رفتن رو درست میکنم.

دیگه چشمم همراهی نمیکنه. خیلی این درست کردن تو هم رفتگی تارها کار سختی هست.

13930611 سه شنبه 2351


۱۰
شهریور
۹۳

9

* سه کیلو وزن کم کردم. اون هم به لطف پیاده روی های چند ساعته هر روزه.

نه اینکه چاق باشم. مثل چوب هستم. این وزن کم کردن باید جبران بشه.

بیشتر از این لاغر شدن خیلی بد هست.

* مادر، داداش رو با عناوینی مثل (داداشم و فرزندم) صدا میکنه ولی منو چی؟

یا گوشه و کنایه هست یا...

انگار من پسر اون نیستم. البته خودش با زبون خودش این رو گفته که من یک پسر دارم و اونم داداش منه.

من در حکم بز هستم. شاید هم گاو.

هرگز ارزشی برای من قائل نبودن. هرگز.

 

 

* شهریور به نیمه نزدیک شد ولی خبری از خنکی هوا نشد. امروز گرم بود. خیلی گرم. انگار باید در طی سال های آینده قید زمستون و سرما رو هم بزنیم. 

شاید روزی برسه که رنگ و شکل برف از یادمون بره.

دور نیست اون روز.

13930610 دوشنبه 2250


۱۰
شهریور
۹۳

8

امشب خونه ی یکی از دوستان مهمون بودم. زنگ زد و اومد دنبالم. یکی دیگه از دوستان و خانمش به همراه دخترشون هم بودن.

من، کاظم و خانم مرادی و بچه ی کوچیکشون یاسمین (اینها صاحب خونه بودن) و آقای رشیدی و خانمش و آنیتا (دختر کوچیکشون).

شب خوبی بود. یادآوری خاطرات زمانی که با هم یک جا کار میکردیم.

یادش به خیر.

دوران شیرینی بود که خیلی زود گذشت.

13930609 یکشنبه


۰۸
شهریور
۹۳

7

* از خونه که میزنم بیرون انگار همه ی عالم رو به من میدن. ولی وقتی برمیگردم خونه حس بدی پیدا میکنم. این حس از نزدیکی خونه بهم دست میده و به محض رسیدن به خونه به نهایت خودش میرسه. انگار وارد زندان میشم. زندانی که باید دوران حبس خودش رو طی کنه.

* دوست دارم تنها زندگی کنم. مستقل باشم. آقای خودم باشم.

کسی آقا بالاسرم نباشه.

از دست دود سیگار کسی فرار نکنم.

ترسی از خندیدن نداشته باشم.

آهنگ مورد علاقه ام رو بذارم و کلی باهاش برقصم.

غذای مورد علاقه ی خودم رو با دست های خودم درست کنم. سفره رو بچینم و از خوردن اون لذت ببرم.

شب هر ساعتی که دوست دارم بخوابم. هر زمان دوست داشتم تلویزیون ببینم و هر وقت خسته شدم برم پای کامپیوتر و با اون سرگرم بشم و یا دقایقی و یا حتی ساعت ها بدون حتی پلک زدن، فقط چشم ها رو بسته و فقط خودم رو بازسازی کنم.

لباسی که دوست دارم رو بپوشم یا حتی لخت و بدون شورت تو خونه بگردم.

برم حموم. در اون رو نبندم و از اونجا شبکه ی مورد علاقه ام رو ببینم در حالی که زیر دوش هستم.

پنجره رو باز بگذارم و اجازه بدم نسیم توی خونه بچرخه. همه جا رو سرک بکشه. پرده ها رو تکون بده. ورق های روی میز رو همه جا پخش کنه تا من بعد دنبال یه ورقه هی بگردم و پیداش نکنم و بعد که پیداش کردم کلی بخندم که همین جلو چشمم بوده و من ندیدم.

صبح زود از خواب بیدار بشم. توی رختخواب بدن رو هی کش و قوس بدم. لبه ی تخت پاها رو آویزون کنم.پنجره رو نگاه کنم و نور آفتاب رو که داره سرک میکشه.

بلند شم. برم جلوی پنجره.چشم ها رو بمالم. توی سینه رو بخارونم. بازوها رو فشار بدم.لبخند بزنم به رفتگری که صبح زود داره کوچه و خیابون رو جارو میزنه.

تو آینه موهای سرم رو برانداز کنم که روی بالشت فر خوردن. آب بهشون بزنم و فشار بدم تا صاف بشن.

صبحونه رو بار بذارم. یه چایی داغ یا نسکافه. با چند تا بیسکویت و یا این کلوچه های شمال که وقتی میخوری دهن آدم به هم میچسبه ولی مزه میده.

با دقتی که دارم لیوان و قوری رو بشورم و بگذارم تا آب اونها گرفته بشه.

آهنگ بی کلام Play کنم و روزی نو رو استارت بزنم با همه ی زیبایی هایی که داره.

اون وقت دیگه خونه واسم زندون نیست. دیگه هر روز و هر شب از فرط عصبانیت دندون ها رو طوری به هم فشار نمیدم که بخوان خرد بشن.

دیگه مثل سال پیش حالم بد نمیشه که دست و پام خشک بشه و دهنم کج بشه و بخوام سکته بزنم.

دیگه شب ها تا نزدیکی های صبح بیدار نیستم و هی فکر پشت سر فکر به سراغم نمیاد.

دیگه از کسی متنفر نیستم و با همه حرف میزنم و با کسی قهر و یا خودم قهر نمیکنم.

دیگه از ته دل آه نمیکشم و آرزوی مرگ برای خودم نمیکنم.

دیگه تنها همدم من این کامپیوتر نمیشه و با خودم راحت تر خواهم بود.

ولی نه سرمایه ی اون رو دارم و نه شرایط اون رو.